بداهه نویسی، گفتهاند، اندیشیدن نیست. آری، از پس اندیشهای نمیآید، ولی آنچه را هم که با خود میآورد چیزی جز اندیشه نیست. بداهه مفهوم ناگهانی را در خود دارد اما چندان هم ناگهانی نیست. چون، ناگهانی گفتن معنایش نیندیشیده گفتن نیست. به همین جهت آنها، بداههها، حرفهائی که میزنند، و یا با خود میآورند، و یا ما در آنها کشف میکنیم، بدیهه هستند ولی همیشه بدیهی نیستند. بداهه از بدیهی میگریزد. با انتظار میانه ندارد، خود را غیر منتظره میخواهد. شاید ازهمین روست که بداههها، این بداههها، پیش از آنکه از مقولۀ بدیهیات بشوند، خواستهاند پارادوکس باشند (در آنچه با خود میآورند و یا ما به آنها وام می دهیم)، و در متن نمائی بگیرند گاه ناخوانده گاه ناخوانا. با اینکه به دعوت من اینجا آمدهاند، با اینکه من آنها را احضار کردهام، آنها به دعوت من پاسخ دادهاند ؛ سریع تر از دعوتِ من. معذالک انگار چیزی، اگر نه از انتظار، بل از آرزو در خود داشته اند، نیروئی که آنها را جلوی صحنه و جلوتر از صحنه رانده است. در بداهه آرزو است.
بداهه را، با اینهمه، نشناختم هنوز. نه او را و نه آرزو را. جوهر آن را، اما، در پرفورمانس پانزدهم اکتبر ١٩٩٤، در موزۀ برنه بود که شناختم : جوهرِاتفاق، مایههای اتفاقیِ این بداههها هم، این مایههای بیشکل در سال ١٩٩٤، بسیارشان بعدها در سالهای ٢٠٠٠، گاه و بیگاه سر میرسند و لُژ دیگری پیدا میکنند. کجا ؟ جایی در ذهن : سیبی که میافتد. گوی بیتابی که از گردونه خارج می شود.
دربارهی تخته های سیاه ازبداهه
(چشم گوش میکند) L’œil écoute، فستیوال معروف، برنامههای خود را در سال ۱۹۹۴(۱۳۷۳ شمسی) به مدت یک هفته به کارهای يدالله رویایی اختصاص داده بود که در بخشی از آن نقاش معروف ایرانی حسین زندهرودی نیز با کارهایش او را همراهی میکرد، و با شرکت موسیقیدان و پیانیست معروف فرانسوی "دومینیک پرهشه"*.
بداههکاری، نمایشیترين برنامهی این فستیوال بود. پرفورمانس (یا آفرینش علنی ومستقیم Performance)، در برابر مردم بود که ماجرای آنرا می توانید در پُست تختههای سیاه از بداهه (شماره یک) همین وبلاگ در زیر بخوانید.
رویایی بخشی از بداهه نویسیهای آن شب ِخود را، به ترجمهی خود، برای مجلۀ "شبکۀ آفتاب" فرستاده است.
* Dominique Preschez
نگاه میکنم
نگاه مینویسم
اتفاق مینویسم
خیال، پَست نیست
خیالِ پَست مینویسم
شکست مینویسم
حیرت و هراس دوست،
دشمن با من میآید
دشنام و نام با هم میآیند
فرار مینویسم
شکار آشکار
گیر
و
دار مینویسم
فرار در فرار مینویسم
میان کوچه او من است
میان کوچه من شکارما ومن
کوچه طرحِ درهمِ فرار
شکارچهره چهرۀ شکار
_
میدوم
جلوتر از خود
جلوتر از تن
من و تن هردو میدویم
هردو برق هردو باد
هردو برق و باد
هردو گِردبادِ شن
میدویم
کنار هم
جلوتر از خود و جلوتر از تن
مثل فکر کنار فکر
تا شدم
روی نیمکت
غیابِ حرف، عذاب تن، شکنج
نیمکت هویتِ عذاب میشود
نیمکت عذاب می شود
تابِ تن
بی تابِ تن
سخن برهنه ام نمیکند
میانِ مشت ضربه
میانِ ضربه مشت
ضربه در میانِ مشت
دشنام و نام با هم میآیند
توهین و تا باهم
تا میشوم دوپلک
و در صدای ضربه صدا میشوم دوحرف دوخوانا
دستِ رد
به لب که بگذرد
بنای حرف
به روی لب خراب میشود
دندانْنوشته دستْنوشته
بر نیمکت حرفی ناخوانا را میخوانم
نیمکت
خوانا
نیمه کت
ناخوانا
میان مشت ذره آفتاب میشود
_
جناب رویایی
از شما می شود با شما رد شد؟
یا از شما باید بی شما رد شد؟
یعنی شما میگویید:و در صدای ضربه صدا می شوم
منِ حقیر این را : و صدا در صدای ضربه می شوم(فقط جهتِ زمزمه پذیرِتر کردن)
یا:بر تخته حرفی ناخوانا را می خوانم
یا برای حفظِ حداقل-بُعدِ تخته و وادار کردنِ چشم به کژدیدن و حرکت بر آن:
بر ناخوانای تخته حرفیست که می خوانم یا می خوانمش.
شما در بخشِ یک ،زبانِ فرمی دارید نزدیک به هفتاد سنگ قبر،اما در این پست زبان کاملا زبانِ فرم منِ گذشته امضاست.
با اینکه در منِ گذشته خودِ من با چیزی مواجه شدم که ماهها کیفم را کوک میکرد،با نوعی تلفیقِ نثر و نظم ِ شما که بیشتر هم منثور است تا منظوم.
لکن فرقِ شما با شعرای دیگر در این است که شما برای شعرتان تئوری دارید و کسی مثلِ شاملو نداشت یا اگر داشت برای خودش بود.پس بودنِ تئوری به معنای روندی است که میتواند ادامه یابد به وسیله ی دیگری؛ستاره ای نیست که رو به درون خاموشی میگیرد.خورشیدی است که فقط قابلیتِ ترکیدن و پاشش دارد.از نیما نمیتوان بدونِ نیما گذشت،از شاملو چاره ای جز گذشتنِ بی شاملو نیست.از شما؟
– با شما
Okay I’m convinced. Let’s put it to actoin.